رازدان خیر و شر گشتم ز فقر
زنده و صاحب نظر گشتم ز فقر
یعنی آن فقری که داند راه را
بیند از نور خودی الله را
اندرون خویش جوید لااله
در ته شمشیر گوید لااله
فکر جان کن چون زنان بر تن متن
همچو مردان گوی در میدان فکن
سلطنت اندر جهان آب و گل
قیمت او قطره ئی از خون دل
مومنان زیر سپهر لاجورد
زنده از عشقند و نی از خواب و خورد
می ندانی عشق و مستی از کجاست؟
این شعاع آفتاب مصطفی است
زنده ئی تا سوز او در جان تست
این نگهدارندهٔ ایمان تست
با خبر شو از رموز آب و گل
پس بزن بر آب و گل اکسیر دل
دل ز دین سر چشمهٔ هر قوت است
دین همه از معجزات صحبت است
دین مجو اندر کتب ای بیخبر
علم و حکمت از کتب ، دین از نظر
بوعلی دانندهٔ آب و گل است
بیخبر از خستگیهای دل است
نیش و نوش بوعلی سینا بهل
چاره سازیهای دل از اهل دل
مصطفی بحر است و موج او بلند
خیز و این دریا بجوی خویش بند
مدتی بر ساحلش پیچیده ئی
لطمه های موج او نادیده ئی
یک زمان خود را به دریا در فکن
تا روان رفته باز آید بتن
ای مسلمان جز براه حق مرو
ناامید از رحمت عامی مشو
پرده بگذار آشکارائی گزین
تا بلرزد از سجود تو زمین
دوش دیدم فطرت بیتاب را
روح آن هنگامهٔ اسباب را
چشم او بر زشت و خوب کائنات
در نگاه او غیوب کائنات
دست او با آب و خاک اندر ستیز
آن بهم پیوسته و این ریز ریز
گفتمش در جستجوی کیستی؟
در تلاش تار و پوی کیستی؟
گفت از حکم خدای ذوالمنن
آدمی نو سازم از خاک کهن
مشت خاکی را بصد رنگ آزمود
پی به پی تابید و سنجید و فزود
آخر او را آب و رنگ لاله داد
لااله اندر ضمیر او نهاد
باش تا بینی بهار دیگری
از بهار پاستان رنگین تری
هر زمان تدبیرها دارد رقیب
تا نگیری از بهار خود نصیب
بر درون شاخ گل دارم نظر
غنچه ها را دیده ام اندر سفر
لاله را در وادی و کوه و دمن
از دمیدن باز نتوان داشتن
بشنود مردی که صاحب جستجوست
نغمه ئی را کو هنوز اندر گلوست